هیجان های خودم و خوب میشناسم و میدونم که خیلی عصبانی بودم.
وقتی عصبانی میشم مثل دونه برنجی که روی زمین افتاده و همه مورچه های محل جمع میشن دورش ، همه فکرهای منفی که منو در خودم میبلعند میان سراغم. دلم میخواد همه آدمها رو پس بزنم و اون ریتمی که باعث عصبانیتم شده بهم بزنم و برم تو کنج کوچیک درون خودم چمباتمه بزنم و نوازش کنم خودمو بگم :" کوچولوی ناز من خودم حواسم بهت هست".
زار دشمنم ار میکنند قصد هلاک . گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
بعد میبینی رفتم غذا درست کردم ، بازی کردم ، با گوشی ور رفتم و کتابا رو اینور اونور کردم که بگم آقا اتفاقا سر من خیلی شلوغه ، شما هم هیشکی نیستید ، من خودم یک تنه خفنم !!!
طولی نمیکشه با اون آدم برخورد میکنم . تماس چشمی ظریفی برقرار میکنه بلند مث همیشه میگه سلااااام .
منم میگم سلاااام خوووبین؟
همین " خوبین" واکنشی بود به اون تماس چشمی اولیه اش و این یعنی حس کردم فضا امنه . من قد علم کردم از اون کنج تنگ مهربان کج دار مریز یه نگاه اینور یه نگاه اونور زدم بیرون .
آدم موجود چالبیه.
به نظرم هیچ کس به اندازه خودش برای خودش دوست یا دشمن نیست. این نکته حیاتیه . چون اطلاعات و درک غلط از محیط میتونه آدم و هلاک کنه .
به امید آرامش و روزگاری بی خیال باطل ،بی گمانه های شوم
تورا چنان که تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
درباره این سایت